Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

?When you stand low nothing happens, Does it feel right

اینجا همه دارن فریاد می کشن. از طرف دیگه دارم آهنگی گوش می دم که یه آقایی توش داد میزنه  ژیزن، اسکاژی یا لوبلو (زندگی، بگو دوستت دارم) و زرهای دیگه. دلم می خواد پیداش کنم و ازش بپرسم عزیزم کی این آهنگ رو نوشته؟ خودت؟ آیا واقعا به حرفی که می زنی اعتقاد داری؟ داری ... میگی. با این همه صداش رو زیادتر می کنم چون نمی خوام فریادهای بیرون هدفون رو بشنوم. خب راستش زندگی خیلی هم بد نیست. گل ها، اقیانوس ها، آسمان، ... حیف زیبایی های دنیاست که ترکشون کرد.

وقتی ساعت 6 صبح گوشیم زنگ میزنه مهم ترین دلیلی که باعث میشه از جا بلند شم، لباس بپوشم و وقتی که هنوز سگ ها هم حال پارس کردن ندارن از خونه بزنم بیرون، طراوت و تازگی هوای صبح توی پارکه. زندگی رو دوست دارم، از ساعت شش تا نه صبح، وقتی که دوباره برمیگردم خونه. از این لحظه به بعد دیگه زندگی رو دوست ندارم. کتاب می خونم، تو اینترنت ولگردی می کنم، یه چیزایی می نویسم، غذا می خورم و در تمام این مواقع هدفون توی گوشمه، متاسفانه توی حمام نمی تونم با خودم ببرمش، میرم زیر دوش و سعی میکنم فقط به صدای آب گوش کنم. زندگی من از خیلی وقت پیش تموم شده، خودم اینو خیلی خوب میدونم ولی همیشه سعی کردم با دلقک بازی و هر و کرهای الکی خودم و دیگران رو گول بزنم. هر کسی که منو میبینه فکر میکنه از این آدمایی ام که الکی خوشه ولی هیچ کس از درونم خبر نداره. بدبختی اینه که وقتی حالم خوب نیست هیچ وقت بروزش نمیدم یا حتی گریه نمیکنم، فقط یه گوشه میشینم و خیره میشم به دیوار. خیلی وقته به خودکشی فکر میکنم ولی به شدت از مرگ میترسم.

بیخیال خودکشی میشم، صبحا بعد از باشگاه برای خودم شیرکاکائو درست میکنم، تمام توصیه های دکتر رو عملی میکنم، سونوگرافی، آزمایش خون، درباره ی ریزش موهام با دکتر  مشورت میکنم، ناخن هام رو لاک میزنم....همه ی این کارها رو با دقت و وسواس خاصی انجام میدم، انگار که قراره تا دویست سال دیگه زندگی کنم.

از خودم بیزار میشم، اجازه بروز احساساتم رو نمیدم، قرصام رو نمی خورم، نهار نمی خورم، شام نمیخورم، تمام خشمم رو سر خانواده خالی میکنم، فریاد میکشم، یواش یواش به زوال میرم.

من مرده م، به لبهای خیسم نگاه نکن. زندگی من خیلی وقته که به پایان رسیده. خسته م انقدر که نمی تونم روال زندگیم رو تغییر بدم. هیچ کس از درونم خبر نداره. سعی نکن که درکم کنی چون نمی دونی مرگ چه معنی داره. من چشیدمش، فقط نمیدونم چرا هنوز حرکت میکنم، میخندم، میرقصم. شاید اینم یه جور مردنه. نمی دونم روح اصلا وجود داره یا نه ولی اگه وجود داره مال من به قعر جهنم سقوط کرده. البته خیلی هم اهمیتی نداره، هنوز هم میتونم اونسنس و نایت ویشم رو گوش کنم.



دیشب...

دختری هستم شاد و با نشاط، دیر زمانی ست که نقابی سپید با لبخندی شیرین بر چهره دارم. دیشب نقابم افتاد. برش نداشتم، از آن خسته و بیزار بودم... خواستم نابود شوم اما بزدلی ناکامم کرد... خوابم برد. صبح بیدار شدم. نقاب روی زمین افتاده بود. دوباره آن را بر چهره زدم، نقاب سپید را... به آینه نگاه کردم. نقابم شکسته بود، لبخند شیرینم خرد شده بود. شاید یک روز نقابم را عوض کنم. این بار نقابی طلایی خواهم خرید با لبخندی زیباتر. اما... متاسفم که چهره ام را بدون نقاب دیدی. زیبا نبود، نه... اما به همان اندازه ی زشتی اش واقعی بود.

می دانی؟ جاودان ترین عشق زندگی ام لبخندم را دزدید، او را نمی بخشم...