Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

خواب عصرگاهی

این روزها بیش تر در خاطرات کودکی ام فرو می روم. خاطرات خوب و بد... روزهای کودکی ام جلوی چشمانم می آید و این بار خود را سوم شخص می بینم. کودکی که می گویند من هستم اما شباهتی به من ندارد، حتی از لحاظ ظاهری. بعضی از خاطرات به گونه ای محو و گنگ به خاطرم می آید. جمعه بازار، با صدای فریادهای فروشندگانش "آی خونه دار آی بچه دار زنبیل و وردار و بیار" ، "بیا این ور بازار". دختری که مشغول انتخاب جوجه رنگی است، جوجه های سبز، صورتی و زرد... آخرش دو تا زرد انتخاب می کند. با لباس خال خال  قرمزش در تپه های مرتفع جنت آباد شمالی گل خاردار بنفش می چیند، دکل های بزرگ برق، بوی خارهای بیابانی، چراغ های تهران از توی اتاق پذیرایی، خیابان های خاکی، محله شان که بیش تر شبیه چند آپارتمان روی دامنه ی کوه است، روسریِ تور سیاهش که باد با خودش برد....

روزی که توی حیاط آب بازی کردیم و بعد روی موزاییک های داغ دراز کشیدیم تا خشک شویم. خواندن کتاب های هری پاتر توی لواسان، تحلیل هایمان برای کتاب بعدی، خیال پردازی هایمان درباره ی تریکسی بلدن و روستای زیبایشان در ایالت نیویورک، تیم ملی ایتالیا و اسپانیا که به لطف ما همه شان با یکدیگر فامیل شدند، دعواهای بچه گانه مان به خاطر مسائل احمقانه ای که ثابت کردنش برایمان حکم مرگ داشت...

نمی دانم شاید فقط من این گونه ام، هیچ وقت دوست ندارم به گذشته برگردم، حتی اگر قدرت تغییر خیلی چیزها را داشته باشم. به نظرم زندکی انسان را خسته می کند، گاهی آنقدر خسته که با آغوش باز به استقبال مرگ می روی. هندوها معتقدند همه ی موجودات بعد از مرگ دوباره متولد می شوند، اگر انسان خوبی باشی در زندگی بعدی ات در یک طبقه ی بالاتر در کاست متولد خواهی شد و اگر بد باشی در طبقه ی پایین تر و گاهی حتی یک حیوان به دنیا می آیی. این چرخه آنقدر ادامه دارد که خالق جهان از خلق دوباره خسته شود و آن وقت جهان نابود می شود. بوداییان که از این سیر تناسخ خسته شده اند، رسیدن به نیروانا را پیشنهاد می دهند، نیروانا برخلاف معنای وحدت وجودی اش در میان هندوها، به معنی خاموشی است، یعنی دیگر متولد نشدن و از چرخه ی تناسخ خارج شدن. راه حل خوبی است. گاهی انسان از زندگی خسته می شود. شاید خیلی ها از این حرف من این گونه برداشت کنند که من زندگی جالبی ندارم و خواستار پایانش هستم اما این گونه نیست. گاهی در اوج لذت از زندگی دلم می خواهد تمامش کنم. ظهری تابستانی را تصور کن که روی بالکن خانه ای ساخته شده از چوب روی یک ننو دراز کشیده ای، روبه رویت گندم زاری طلایی قرار دارد که کم کم به باغ میوه ختم می شود، باد ملایمی می وزد و بوی خشکی خوشه های گندم و علف های کنار گندمزار را در هوا پخش می کند. دراز کشیده ای و هیچ چیز نمی تواند آرامشت را مختل کند، پلک هایت کم کم سنگین می شود و دلت می خواهد به یک خواب طولانی فرو بروی. شاید کسی بگوید خوابیدن اشتباه است، باید بیدار باشی تا از زیبایی ها لذت ببری اما واقعیت این است که خواب هم خودش لذتی است.

نمی خواهم در این پست نتیجه گیری کنم... شاید تا آن روز که ترسم از مرگ را از بین برود... بله! از مرگ می ترسم و دلیلش هم آن طرف است و آن طرف دیگر آن ور آب نیست تا فامیل هایت پیشت بنشینند و از امکانات آن جا یا سختی هایش برایت خاطره تعریف کنند. با وجود این اگر زندگی دیگری نباشد با آغوش باز به استقبالش خواهم رفت، بدون هیچ گونه ترسی، درست مثل یک خواب عصرگاهی :)

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:48

hi!
22542245
ramz bid

الهه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:05 http://www.ozgur2.blogfa.com

گاهی در اوج لذت از زندگی دلم می خواهد تمامش کنم . . . . . . .

...

کاتیا دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:24

شاید همین باشه...
خودش باشه.
خواب ِ عصرگاهی و غرق شدن
و بعد هم به ته رسیدن.
درسته
شاید همین باشه
ولی مطمئن نیستیم همش هم همین باشه.


هیچ ایده ای در مورد ِ زندگی ابدی و تناسخ و نیروانا ندارم.
ولی از همه مسخره تر چیزی نیست جز همون زندگی ِ ابدی و بهشت و جهنم ِ فرمالیته...

قسمت بالای کامنتت شباهت زیادی به یکی از آهنگای امی مکدونالد داره. آهنگ فوتبالرز وایف فک کنم!
موافقم کاملا

الهه بدل زاده پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:50

. . . .

مهتاب یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 http://nimrokhe-mahtab.blogfa.com/

آخی
چه قشنگ بود
الان خوندمش :(

خودت قشنگی عزیزم
خوب مگه چیه؟ الان خوندیش دیگه!

endsight دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:34 http://endsight.persianblog.ir

گذشته خسته ام می کنه
و امروز ...
و من این روزها ...

دنیا یعنی همین، یعنی خستگی...
ولی نمی دونم چرا ما آدما دو دستی بهش چسبیدیم! شاید امید داریم و واقعیت هم اینه که دنیا روزهای قشنگ کم نداشته... لااقل که برای من این طوری بوده :)

جلبک الممالک سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:10 http://raportname.blogfa.com

سلام بانو
ما به شما افتخار دادیم و به شما سر زدیم
و باز هم به شما افتخار میدهیم و شما را دعوت میکنیم به طومار خود.

احمد چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:17 http://elbowroom.blogsky.com

سلام ماتریونا.

اول بگویم سوالی دارم که آخر می‌پرسم.
من اوایل با تناسخ مشکل داشتم اما بعدها که بیشتر فکر کردم دیدم پربیراه هم نیست. اگر به قول مسلمانان از آیه‌ی «نفخت فیه من روحی» ما هر کدام قطره‌ای از روح خداییم و همه‌ی موجودات تجلی او هستند و از طرفی «انا الیه راجعون» و از طرفی دیگر خدا را موجودی بدون عیب و نقص و کاستی در همه‌ی ابعاد می‌دانیم پس می‌شود این گونه تصور کرد که ما که در سیر تکاملی خود الان آدم وارد این دنیا شده‌ایم قبلا آدم پست‌تر با عیوب بیشتر یا حیوان یا گیاه یا حتی سنگی در کویری بوده‌ایم و به مرور تکمیل شده و از عیب و نقص عاری شده و در آینده و در تناسخ‌های بعدی به جایی برسیم که در خدا فانی شویم و دیگر نیازی به هبوط و سقوط در این عالم ناسوت نداشته باشیم.
اما ماتریونا یعنی چه؟

جواب سوالتون رو اول میدم! ماتریونا یه اسمِ متعارف روسی به معنای دختر باشکوه یا باوقار و در یک معنا هم بانوی پیره!، درضمن مهم ترین سوغات روسیه عروسکِ ماتروشکاست و ماتروشکا مخففِ محبت آمیز ماتریوناست. در هر حال میتونید منو شادی صدا کنید.

در مورد تناسخ باید بگم که چیزی که شما بهش رسیدید دقیقا همون چیزیه که هندوها بهش اعتقاد دارن، مفهوم نیروانا که فانی شدن در خداست. انسان ها باید تلاش کنند تا به جایگاه بالایی برسند و این جایگاه پیوندِ آتمن با برهمن یا به عبارتی من و خداست، همون مفهوم فنای فی الله که در تناسخ های پی در پی و در نتیجه ی ریاضت و از سه راه قابل دست بابی هست. البته باید این رو هم بگم که فقط موحدین به بی عیب و نقص بودن خدا معتقدند، هندوها بر این باورند که خدا این جهان رو به وجود آورد چون قصد بازی داشت و جهان وقتی به پایان میرسه که از این بازی خسته شه. تناقضِ بزرگیه ولی خب تناقض در همه ی ادیان هست و همه ی متکلمین به نوعی این تناقض ها رو توجیه می کنند!

ماه جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 http://tokhodemani.blogsky.com

تا یک جاهاییش هم حس بودیم ... دوست دارم این هم حسی را اما بعد دیدم من بر عکس ماتریونا، با این زندگی جهنمی و منحصر به فردم در نوع خودش، مثل چسبنده ترین موجود دنیا چسبیده م بهش ...

منم بهش چسبیدم چون هنوز فکر میکنم به معنایِ واقعی کلمه خوشبختی رو نچشیدم و دلم میخواد این فرصت رو به خودم بدم ولی واقعیت اینه که خوشبختیِ حقیقی در این جهان وجود نداره و زندگی انسان رو خسته میکنه!

طیبه دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:28

سلام رفیق!

سلام عزیزم :*
ما رو نمی بینی خوشی؟

سیاوش شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:23 http://dialenfize.blogsky.com/

نوشتارت رو دوس دارم ماتریونا .. اتفاق با مزه ای بود کلیک اتفاقی روی وبلاگت و خوندنش حین نهار خوردن در اتاقم سر کار با طعم سالاد اولویه و آب انار ! مدتهاست از وبلاگ نویسی دور بودم و حالا با یه ذوقی برگشتم . از خودم و حرفهام بگذرم . در مورد نوشته ت حرف زیاد دارم و حوصله و وقت کم .. جالب بود برام که روی فلسفه های شرقی آشنایی خوبی داری .. دوس دارم ازت بیشتر بخونم و بشنوم . ولی اعتقاد من با توجه به اینکه ماتریالیستم و گفتمان علمی برای من واجد ارزش و اعتباره اینه که طبعاً جهان پس از مرگی وجود نداره و این امید و آرزو و حسرت انسانه که اینگونه متجلی شده اون هم در زمان هایی که ابزار شناخت کافی برای درک ناشناخته های متعدد نبوده .. این اندیشه متعلق به گفتمان اسطوره ای (متعلق به دوران جادو) و سپس گفتمان دینیه و در عصر علم و با پیشرفت اندیشه ی فلسفی تصور حیات پس از مرگ دیگه مورد بحث و نظر نیست و از اعتبار تهی شده و از طرفی به شدت تجربه گرا هستم و چند سالیه که شوق و ذوق تجربه ها و کشف های انسانی ام منو نگه میداره در این جهان .. کشف هایی به ظاهر ساده و به شدت انسانی از مرزهای ناپیدای قابلیت های شدن و زیستن با وجود این همه موانع و فشار و محدودیت های ناشی از جبر جغرافیایی و تاریخی !

مرسی :)
چقدر جالب! می دونی یه فیلم چند سال پیش دیده بودم که اسمش یادم نیس. یه دختری توش بود که قبلا خودکشی کرده بود و انگیزه ش برای ادامه دادن به زندگی این بود : "حیف زیبایی های دنیاست که رهاشون کرد".
با حرفات موافقم فقط مشکلم اینه که به یقیین نرسیدم. از اونجایی که رشته م "ادیان" بوده یه عالمه عقاید مختلف تو مخمه که نمی تونم بهشون سر و سامون بدم. از طرفی علاقه ی زیادی به افکار بودا دارم و از طرفی هم به مکتب اصالت تجربه علاقه مندم. یه چی تو مایه های یه آدم که خودشم نمی فهمه از زندگی چی می خواد! البته الان رو به بهبودی هستم ولی خوب....
بیخیال!

سیاوش یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:31 http://dialenfize.blogsky.com/

چه خوب .. نمی دونم کجایی ولی اگه تهرانی دوس داشتم دعوتت کنم حتماً بیای سر کلاس های فلسفه مون .. مطمئنم منقلب میشی دوستان و بچه های خیلی خوبی هم جمع شدن اینجا .. بی خبرم نذار .. اگر هم تهران نیستی می خوام باهات بحث کنم در این زمینه .. این همه اطلاعات نیاز به یک روش شناسی مدون و درست داره برای نظم داده شدن .. بی خبرم نذار

اتفاقا دو تا دوست ارشد دارم که دوتاشونم کلاس فلسفه میرن و اصرار زیادی دارن که منم برم کلاساشون ولی تا الان که نتونستم برم :$
خودم که امیدی به نظم گرفتنشون ندارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد