Bluedays

روزهای گرفته

Bluedays

روزهای گرفته

دیشب...

دختری هستم شاد و با نشاط، دیر زمانی ست که نقابی سپید با لبخندی شیرین بر چهره دارم. دیشب نقابم افتاد. برش نداشتم، از آن خسته و بیزار بودم... خواستم نابود شوم اما بزدلی ناکامم کرد... خوابم برد. صبح بیدار شدم. نقاب روی زمین افتاده بود. دوباره آن را بر چهره زدم، نقاب سپید را... به آینه نگاه کردم. نقابم شکسته بود، لبخند شیرینم خرد شده بود. شاید یک روز نقابم را عوض کنم. این بار نقابی طلایی خواهم خرید با لبخندی زیباتر. اما... متاسفم که چهره ام را بدون نقاب دیدی. زیبا نبود، نه... اما به همان اندازه ی زشتی اش واقعی بود.

می دانی؟ جاودان ترین عشق زندگی ام لبخندم را دزدید، او را نمی بخشم...

روزها میگذرند و من تسلیم میشوم. همه چیزم را از دست می دهم و تنها به موسیقی پناه میبرم. فریادهای خاموش من از درون هدفون به سرم میکوبند. این روزها انتظار میکشم. جای دوری از اینجا رویایی وجود دارد که فراموش نشده است.

دستانم روی پیانوی خیالی کشیده میشود و قطعه ای را مینوازد. کلیدها به من آرامش دهید. اما به جای آرامش، خستگی من به کلیدها سرایت میکند، آن ها خاموش میشوند و من خاموش تر از صدای کلیدها بیش تر و بیش تر در خود فرو میروم. اما موسیقی ادامه دارد... رفیق فریادکش من... تنها اوست که میماند...